نتایج جستجو برای عبارت :

میعاد یه شیرینی تو دهن خودش گذاشت بسمت محمد رفت \- داداش منکه امید داشتم میای‌.خیلی ام محکم بودم ولس زنت خیلی کولی بازی در میاورد خندیدم گفتم \- چرا خودتو نمیگی؟ رو به محمد کردم گفتم من تاحالا اشکهای میعاد رو ندیده بودم مثل ابر بهار گریه میکرد محمد لبخندی

متن آهنگ ننه گل ممد :
صد بار گفتم همچی مکو ننه گل محمدزلفای سیا ر قمچی مکو ننه گل محمد صد بار گفتم پلاو مخار ننه گل محمدور دور کوه ها تاو مخار ننه گل محمد صد بار گفتم یاغی مرو ننه گل محمدرفیق الداغی مرو ننه گل محمد الداغی بی وفای ی ننه گل محمدتا آخر با تو نیا ی ننه گل محمد امروز که دور دورونس ننه گل محمداسب سیات د جاولونس ننه گل محمد ای جاولونا همیشه نیس ننه گل محمداسب سیات د بیشه نیس ننه گل محمد وصف شما د ایرونس ننه گل محمدعکس شما د تهرونس ننه
خط بازي با یک پسر دوازده ساله از نظر اسلام مشکل دارد 
من هم گفتم حتی اگر پانزده ساله می بود هم من می گفتم غلط است 
دعوا و بحث شد 
يهو چسبونده که تو با .محمد. هم خيلي گرم می گیری و شوخی می کنی و می خندی و اون طفلک سرشو میندازه پایین ( .محمد. همسن داداش کوچیکه مه یعنی ۲۰ ساله یا ۲۱) خوب باشه اینو ته دل قبول دارم اما تو که نمدونی من با همه ی پسرهای بخشمون همینطوریم
لابد مثل شما خوبه که امروز اومدیم تو بخش بغلی دکتر ببینیم بعد هدنرسش (که خدا روشکر نگ
محمد بود که گفتم باهم دعوا کرده بودیم و قهر بودیم 
که قرار بود من امروزشو برم اون جمعه صبحمو بیاد 
هیچی صبح رفتم می بینم اومده! میگه یادم رفت بهتون بگم ببخشید! 
چقدر حرص خورده باشم خوبه؟ 
جمعه صبح و شبم! 
خدایا شکرت 
رئیس جدید بابت شیفتها هیچ نگاهی نمی کنه 
خوب داره میخشو برای برنامه ی من محکم می کوبه 
دلم میخواد گريه کنم 
نشستم تو بخش 
پای اومدن به خونه رو نداشتم 
گفتم برم اون روانپزشکِ خانم که برا وسواسیم قرص داده بود 
نسشستم و نشستم و نشست
بسم الله الرحمن الرحیم
(این قسمت خيلي جذاب نیست، حالا نیست قسمت های قبلی خيلي جذاب بود! )
با امیرسجاد که از مسجد اومدیم بیرون، چند قدمی رو رفتیم تا ماشین. قرار بود اون شب يه دیداری با داداش علی داشته باشم که البته آخرش هم میسر نشد. کوچه های پیچ در پیچ رو رفتیم و از مسجد دور شدیم، چون داداش ما دلش نمیخواس ماشینو جایی پارک کنه که مزاحم مورچه ای، گربه ای چیزی باشه! [ ولمون کن :) ] گفت کجا برم؟ گفتم من امشب آزادم. يه قرار دیگه داشتم که کنسل شد. گفت بریم پ
سلامدارم آهنگ شاید بهشت شروین رو گوش میدمچقد احساس دارهبالاخره کنکور ما هم تموم شد و وارد دنیای بعدش شدیمخب آقایی هم از فرصت سو استفاده کردن و سفارش کیف چرم دادنالان تیکه هاشو برش دادم فعلا.هر روز زنگ میزنه جویای احوال کیفشهاميدوارم معلمی بیارم ب اميد خدا یا روانشناسیآزمون عملی هنر هم ثبت نام کردمبرا نقاشیباید تمرین کنم اگه خواب اجازه بدهی چیزی میخواستم بگمآهای داداش نداشتم ک هیچ وقت بدنیا نیومدی میخواستم بگم خيلي دوستت دارم
- امروز یک بیمار داشتم که به شدت سیگاری بود و دندوناش حساس بود کلی براش کار کردم و کمک کردم راحت تر جرمگیریش انجام بشه . بعدش خانمش اومد و ازم کلی تشکر کرد . آخر وقت بود و تو بخش تنها بودیم که بیمارم ده هزارتومن درآورد و گفت این شيريني شماست منم گفتم نه نمیگیرم . از ایشون اصرار از من انکار آخرش گفتم اینجا دوربین داره بعدا با من برخورد میکنن که قبول کرد پولو بزاره تو جیبش . - اولین تصور ما از خداوند در کودکی خيلي جالبه . بچه که بودم عکس یک روحا
گرم بود و تخت بالا هم بودم گرم تر.پتو رو اوردم و روی زمین خوابیدم.نزدیک صبح از خواب پریدم نگاهی به ساعت گوشی انداختم فکر کردم کلاسم دیر 
شده اما ساعت شش بود.باد بود
ساعت ده کلاس داشتمکلاس تاریخ پیامبر اسلامتمام هم نمیشد
ابجی سر کلاس که بودم زنگ زدنمیشد که جواب داد
کلاس تموم شد.غذای سلف کوبیده بود و قیمه بادمجون هیچ کدومو دوست نداشتم و رزرو نکرده بودم داشتم میرفتم تریا که يه کوفتی بخورم که دوباره زنگ زد ابجیم.صداش گرفته بود گريه کرده بود گ
گفتم نرو میموندی حالا .
گفت نه دیگه من و تو به هم نمیخوریم .
گفتم به همین راحتی ؟ 
گفت آره دیگه مگه برای تو سخته ؟
گفتم تو چطور فکر میکنی ؟
گفت برای من مهم نیست !
گفتم چی‌؟
گفت هر چی .
گفتم حتی ؟
گفت حتی !
گفتم نمیبخشم .
گفت باشه . يه گوشه از ذهنم یادم میمونه .
گفتم همین ؟
گفت آره !
گفتم چه بی روح .
گفت خيلي وقته .
گفتم .
گفت .
[ دست دادم و سر به زیر بودم ]
[ دست داد و سرش بالا بود ]
.
سکوت کردم .
گفت خداحافظ .
از کنارش رد شدم .
.
بغضم ترکید .
گريه کردم

از خ
خب يه جاهایی آدم کم میاره مقابل اینهمه سختی, اینهمه مخالفت , اینهمه سنگ پای ما افتادن,
یکی دو روز رو سایلنت بودم .وقتی خيلي ناراحت میشم خفه خون می گیرم,  بنیامین دوبار زنگ زد , نت گوشیمو خاموش کردم , به سیمم زنگ زد تو خیابون بودم گفتم برگشتم بهت زنگ میزنم,  برگشتم دلم نیومد زنگ بزنم به یک پیام بسنده کردم و نتم رو خاموش کردم  مشغول کارم شدم زمان از دستم رفت بنیامین باز زنگ زده بود و من باز آفلاین بودم.
به طور واضح در خودم فرار رو حس کردم 
تصمیم گر
دوستان وبلاگی و غیر وبلاگی سلام.
لطفا با پاسخگویی به سؤالات زیر به من کمک کنید.
به صورت ناشناس نظر دهید.
خلق و خوی غالب محمد حسین:
نقاط قوت و ضعف سبک ارتباطی محمد حسین:
مهمترین دغدغه محمد حسین:
اصلی ترین توانمندی محمد حسین:
کارهایی که محمد حسین نمی تواند انجام دهد:
محمد حسین از این جور چیزها / آدم ها خيلي بدش میآید:
محمد حسین از این جور چیز ها / آدم ها خيلي خوشش میآید:
این کار محمد حسین دیگران را اذیت میکند:
محمد حسین اگر این طور بود بهتر بود:
این کا
محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد صادق تقی زاده  محمد
داستان  دختربلا_با_چشمک_هاش
 
سال آخر دبیرستان بودم و خيلي آدم خجالتی تا به اون سن که رسیده بودم نتوسته بودم دوست دختری برای خودم پیدا کنم ولی این اواخر تو راه مدرسه يه #دختر_خيلي_خوشگل نظرمو به خودش جلب کرده بود .
.
اون هر روز از مسیری که من میرفتم عبور می کرد !
اون با دوست اش که دختر زشتی هم بود باهم بودند ولی خودش خيلي دختر زیبایی بود ، جالب اینکه تا به من میرسیدند.
 دوست اون دختره محل نمی گذاشت ولی خودش به من چشمک میزد من اوایل بی تفاوت بود
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_شصت_و_پنجم
.
- فکر کردم دوباره ماجرا مزاحما .‌ .
حرفم رو قطع کرد
- معذرت می خوام
ولی این روز تعطیل این موقع صبح درست نبود از اینجا تنها برید بیت
من اونجا کار داشتم گفتم اگه دوست دارید شما رو هم .
با خوشحالی سوار شدم
تا خود بیت محمد حرف نزد منم سرم رو تکيه داده بودم به شیشه و بیرون رو نگاه می کرد
تاحالا اینقدر شهر رو خلوت نديده بودم پر از سکوت و آرامش بود و ترس و وحشت
بیت که رسیدیم صف خيلي طولانی منتظر بودند
یعنی این همه آدم مشت
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل_و_هفتم
.
اصلا تا حالا این چیزا رو نديده بودم 
تاحالا بغل کردن بابا رو درک نکرده بودم 
يه لحظه خيلي خيلي دلم خواست دختر این خونواده می بودم واین چیزها رو درک می کردمحتی اگه فقیر می بودم
سلام کردم و برگشتم سمت آشپزخونه مامان يه ظرف غذا داد واسه مامان فخری ببرم چون گفته بودند نمیان بالا
وقتی برگشتم و در رو باز کردم محمد داشت با بابا علی حرف می زد اما متوجه من نبودند
- بابا چی شد رفتی محل کار پدرش
بابا با تاسف سری ت داد
-
 داستان_عاشقانه_من
اوایل از اینکه با پسری دوست شم بیزار بودم.اما نمیدونم این یقینا خواست سرنوشت بود که من با محمد آشنا شم اون موقع محمد فقط هفده سالش بود
اما يه پسر پخته ی خوبو با شخصیت از يه خانواده ی متدین.
چند ماهی با هم دوست بودیم.يه دوستيه پاک پاکاون موقعا همه چی پاک تر از الان بود.
هر روز بیشتر وابسته ی هم میشدیم.
زنگ میزدچون هیچ کدوم موبایل نداشتیم.
اوایل اول دبیرستانم بودوقتی داشتم میومدم خونه به محمد زنگ زدم و گفتم شب کسی خون
سلام
امروز شیفتم ظهر بود تا یک خابیدم
یک بیدار شدم هول هول اتاقا رو جارو زدم ناهار ماکارانی با ته دیگ سیب زمینی درست کردم و لباسامو پوشیدم موقع رفتن کولر و چراغا رو زدم و.
محمد عصر ساعت ۶ بهم ز زد که زیر غذا رو خ کنم؟
دهنم وا موند
مگ روشنه؟؟؟
خلاصه فاتحشو خوندم که گفت هیچی نشده فقط یکم قهوه ای شده خرلب نشده
خلاصه خيلي خدا رو شکر کردم اومدم خونه دیدم عشق اول محمد بوده بعد دست و پا در آورده
کل قابلمه سوخته بود و محمد برا اینکه ناراحت نشم سر کار به
 
با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم کف دستش . او هم یک شکلات گذاشت توی دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که مرا می شناسد . خنديدم . گفت : دوستیم ؟» گفتم :دوست دوست» گفت :تا کجا ؟» گفتم : دوستی که تا ندارد » گفت :تا مرگ؟» خنديدم و گفتم :من که گفتم تا ندارد» گفت :باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :نه ،نه،گفتم که تا ندارد». گفت : قبول ، تا آن جا که همه دوباره زنده می شود ، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم
بسم الله الرحمن الرحیم ./
امشب بیشتر از همیشه با هم بازي کردیم . داره میخوابه ، دستای کوچولوشو برد بالا گفت برا عمه ! گفتم چی ؟ مامانش گفت داره برات دعا میکنه .
گفت برا عمه اومد .
مامانش گفت چی؟
گفت خانومه کو ؟
گفتم خانومه ؟ کدوم خانومه ؟
مامانش گفت دختره ؟
گفت اره .
مامانش گفت به نفع خودت کار نکنی . خندیدیم . 
خنديدم در حالیکه که گوشه ی چشمم اشکم میلرزید :)
+ محمد یاسین ۲ سال و یک ماهشه
بسم الله الرحمن الرحیم ./
امشب بیشتر از همیشه با هم بازي کردیم . داره میخوابه ، دستای کوچولوشو برد بالا گفت برا عمه ! گفتم چی ؟ مامانش گفت داره برات دعا میکنه .
گفت برا عمه اومد .
مامانش گفت چی؟
گفت خانومه کو ؟
گفتم خانومه ؟ کدوم خانومه ؟
مامانش گفت دختره ؟
گفت اره .
مامانش گفت به نفع خودت کار نکنی . خندیدیم . 
خنديدم در حالیکه که گوشه ی چشمم اشکم میلرزید :)
+ محمد یاسین ۲ سال و یک ماهشه
امروز برای محمد دلم تنگ شده و حدود 3 ساعت گريه کردم.
من سندروم استکهلم دارم احتمالا. 
میدونین محمد مرد خوبی بود. هم میزنم لهش میکنم و کل تقصیر این رابطه رو به گردن خودم میگیرم که همیشه یا بی محلی کردم یا جواب ندادم (تا که بتونم این رابطه رو به نحوی تموم کنم) هم از دست خل و چل بازياش سالهاست که خسته م. 
هم اینکه دوسش دارم.
گاهی وقتا به خودم میگم کاش مدتها قبل مرده بودم. کاش به جای برادر بزرگم میمردم.
امروز رفتم پست گفتم يه بسته برای من نرسیده . گفت رسیده  دیروز باهاتون تماس گرفتیم . منم گفتم بله دیروز حالم خوب نبود نتونستم بیام امدم خونه بسته رو گذاشته بودم تو کیفم بروی خودم نیوردم همش همش انتظار تسبیح داشتم 
رفتم توی اتاق بسته باز کردم اینقدر محکم بود دوساعت داشتم بازش میکردم دیدم يه جعبه است فک کردم تسبیح تو جعبه است . خخ درش رو باز کردم دیدم يه قاب خيلي خيلي خوشکله !!! پ تسبیح چی بود . دوباره رفتم ادرس پست نگاه کردم ببین اصلا مال من
امروز به تمام معنا مستاصل شدم. لحظه‌ای بود که روی مبل نشسته بودم و به دشکی که علی در آن دراز کشیده بود و قصد خوابیدن نداشت، نگاه میکردم و صدای غرغرش هم که داشت ختم به گريه می‌شد نمی‌توانست من را از جایم بلند کند. از صبح حالش رو به راه نبود. کلافه بود. شیر می‌خورد گريه می‌کرد. بازي می‌کرد، غر می‌زد. چند روزی بود خودش یاد گرفته بود که بخوابد اما امروز مدام در جایش که می‌گذاشتمش تا بخوابد گريه می‌کرد. یک ساعتی بغلش کردم و در خانه راه بردمش. شای
نمیدونم ما سه تا به کی رفتیم ، چند روز پیش زنگ زدم به داداش بزرگه گفتم تو باید میومدی به من سر میزدیا، گفت من ماشین ندارم که ، گفتم مرد که هستی شب زنگ زدن گفتن ما داریم میایم حقیقتا خوش گذشت . تند تند الويه درست کردم ، نصف کارا رم دادم داداش بزرگه انجام داد . دو تا دونه انار داشتیم کلا که همونا رو دون کردم دور هم خوردیم . کیک سالگرد رو هم آوردم دور هم خوردیم . يه کیک پیتزا هم پخته بودم دادم بردن
براتون داستان عمل بینی داداش بزرگه رو گفتم ؟ توی خانواده ما فقط داداش بزرگه دماغش طبیعی و خوش فرم بود که اونم به لطف پولیپ و انحراف کارایی نداشت :/
سرباز که شد تصمیم گرفت بره عمل کنه .به این صورت که من مشهد بودم زنگ زد گفت من چقدر دستت پول دارم ؟ گفتم اینقدر ‌. گفت من بیمارستان بقيه الله ام میخوام عمل کنم . من
البته از اون روزی که اینو به من گفت حداقل ۱۰ روز دیر تر عمل شد ولی خب استرسش رو داشتم کلا ! 
پنجشنبه قرار شد عمل کنه و از اونجایی که هیچکس ب
ترم دانشگاه تازه تموم شده بود و ما به واسطه این
که سال اولی بودیم و مشتاق کار مشغول انجام پروژه بودیم . چند وقتی می شد بهم
ریخته بود ساکت و بی حوصله !!! برای من که رفیقش بودم خيلي سخت بود وقتی میدیدم
کسی که منبع انرژی مثبت بود الان به این روز افتاده .

خيلي تلاش کردم که علت این ناخوشی روحی و متوجه
بشم ولی تاثیری نداشت احساس می کردم که دیگه انگار از منم دور شده .

خيلي داشت تو خودش و اون غمی که داشت اذیتش می
کرد غرق می شد اون قدری که نفسی برای نجات خود
*دو  ہی  ذاتیں  سمجھی  ہیں مرتبہ  محمد (ص) کا**اک وصی محمد (ص) کا اک خدا محمد (ص) کا*
*سوچیئے کہ پھر چہرہ ہوگا کتنا نورانی**چاند بن گیا ہے جب نقش پا محمد (ص) کا*
*مسند محمد پر جعفر آنے والے ہیں**پھر جہان دیکھے گا آئینہ محمد کا*
*پھر  سے  ہر  طرف ہوگا  تذکرہ محمد (ص) کا**جعفر (ع) آ کے کھولینگے مدرسہ محمد (ص) کا*
*آ کے باب صادق پر بو حنیفہ یوں بولے**مجھکو مل گیا لوگو اب پتہ محمد ص کا*
*یہ امام صادق (ع) ہیں  یہ فقط وہ کہتے ہیں**جو کہا خدا کا ہے جو کہا محمد (ص) کا*
*اے نب
داداش بزرگه میگه يه چیزی هست يه ماهه میخوای بگی ولی نمیگی . میگی یا مامان رو بندازم به جونت ؟ گفتم اره قضيه اینجوريه . بعد میگه تو باید از اول به من میگفتی ! من همه چیو میام بهت میگم !گفتم نه نمیای بگی . گفت یبار یادم نیست چیو بهت گفتم دهن لقی کردی رفتی به مامان گفتی منم دیگه هیچی برات تعریف نکردم ! گفتم محااااله ، اصولا مامان وقتی یواشکی حرف میزنیم میاد وسط اتاق وایمیسته در حالی که طرفین رو نگاه میکنه میگه چیشده؟چیشده؟ بعد که از ما چیزی دستگیرش ن
اولین مکالمه‌ی ما سوالش بود که پرسید کجا هستیم. توی رستوران دنبال میز می‌گشت تا بنشیند. لبخندي به او زدم و آمد کنارم نشست. مثل من اهل رشت بود. نامزد داشت. یک ساعت بعد برایم تعریف کرد که صیغه کرده‌اند و نام شوهرش محمد است. خودش متولد 72 و محمد متولد 74 بود. داستان‌های زیادی از محمد تعریف کرد. حتی اسم خودش را هم نگفت. وقتی از محمد صحبت می‌کرد چشم‌هایش برق می‌زد، حتی وقتی که تعریف می‌کرد بابت مزاحمت‌هایی که برایش ایجاد کرده‌اند شوهرش دیگر اجاز
شهید حاج محمد طاهری»
کوچک بودم، حدود چهار ساله یا کمی کمتر. داخل خانه مان سرگرم بازي بودم که زنگ در حیاط به صدا در آمد. د.یدم و در را باز کردم. مردی مهربان با لبخندي بر لب، پشت در ایستاده بود. فورا جلو آمد مرا بغل کرد و بوسید. با تعجب و خیريه خیره، قد و قیافه اش را وارسی کردم. خيلي آشنا بود، اما من نشناختمش. گویا خودش هم فهمیده بود که نگاه من، نگاه استفهام آمیزی است . لذا لبخندي زد و پرسید: مادرت خانه است؟
گفتم: بله
گفت: بگو بیاد دم در
فورا رفتم به م
اولین مکالمه‌ی ما سوالش بود که پرسید کجا هستیم. توی رستوران دنبال میز می‌گشت تا بنشیند. لبخندي به او زدم و آمد کنارم نشست. مثل من اهل رشت بود. نامزد داشت. یک ساعت بعد برایم تعریف کرد که صیغه کرده‌اند و نام شوهرش محمد است. خودش متولد 72 و محمد متولد 74 بود. داستان‌های زیادی از محمد تعریف کرد. حتی اسم خودش را هم نگفت. وقتی از محمد صحبت می‌کرد چشم‌هایش برق می‌زد، حتی وقتی که تعریف می‌کرد بابت مزاحمت‌هایی که برایش ایجاد کرده‌اند شوهرش دیگر اجاز
مگه چقدر سخت بود گذشتن؟داد زد سرم،گفت کی میخوای بفهمی گذشتن راه درسته،سیلی زد به صورتم و باز داد زد:چرا نمیخوای بفهمی کسی که نخواد بمونه رو با بیل و کلنگ هم نمیشه نگه داشت.همینطور صاف وایسادم،نگاش کردم،سکوت کردم،خشم از سر و روش می بارید و من اینو میدونستم که همش بخاطر منه.بارها بهش گفته بودم وجودمواضافی میدونم و هربار گفته بود:فازی جدیدا خيلي زر میزنی
همینطور وایساده بودم،لبخندي به پهنای صورتم زدم،تلخ بود،اما اونم وادار به لبخند کرد.آ
خاطره ای در باره شهید حاج محمد طاهری»
 کوچک بودم، حدود چهار ساله یا کمی کمتر. داخل خانه مان سرگرم بازي بودم که زنگ در حیاط به صدا در آمد. د.یدم و در را باز کردم. مردی مهربان با لبخندي بر لب، پشت در ایستاده بود. فورا جلو آمد مرا بغل کرد و بوسید. با تعجب و خیره خیره، قد و قیافه اش را وارسی کردم. خيلي آشنا بود، اما من نشناختمش. گویا خودش هم فهمیده بود که نگاه من، نگاه استفهام آمیزی است . لذا لبخندي زد و پرسید: مادرت خانه است؟
 گفتم: بله
 گفت: بگو بیاد د
سلام تا حالا خواستی چیزی کوچیکی را پنهون کنی و لو رفتی 
چه قدر حس ضایع شدگی باحالی داره 
امروز چون قراربودم پدر آقا محمد بیاند خونمون صبح که بیدار شدم تمیز کاری خونه را انجام دادم و به خونه نظم داد. 
سوال همیشگی، که ذهن من و تقریبا همه خانما را درگیر میکنه اینه که چی بپزم یعنی اینقدر که ما سر این قضيه فکر کردیم انیشتن سر اختراع برق فکر نکرد 
حتی يه دوستام می گفت من اگه شب به نتیجه نرسم که چی بپزم خوابم نمی بره خخ
رفتم یخچال نگاه کردم ببینم چ

محمد نوقانی و مشاهده کرامت از امام رضا عليه السلام
جناب آیت الله محمد باقر بیرجندی رضوان الله عليه عالم جلیل القدر شیعه می‌نویسد:
✍ شیخ صدوق (رضوان الله عليه) در آخر عیون اخبار الرضا می‌فرماید: به آنچه ظاهر شد در وقت ما از برکت این مشهد و استجابت دعا در آن، پس جمله‌ای از کرامات آن روضه متبرکه ذکر کرده؛ از آن جمله از محمد نوقانی به یک واسطه روایت کرده که در شب تاری خوابیده بودم در غرفه‌ی خود در نوقان، دیدم نوری ساطع است از مشهد علی بن موسی
یادم نیست چی گفت!  ولی تو جواب منی که باز یادم نیست دقیق چی گفتم! گفت با تو نبودم که با مامان بودم. گفتم خب منم جزوی از مامانم دیگه! گفت نه بابا! گفتم آره يه تیکه از قلبشم. خنديدم ؛ خندید یا شایدم خندید؛ خنديدم :)
برگشته می گه ننه سلام رسوند! می گم کی باهاش حرف زدی؟! يه نگاه به دستم کرد و خندید! منم خنديدم! آخه فهمیدم ماجرا از چه قراره! دقیقا همون شوخی ای بود که من با دوستم کردم :) 
رسید به در؛ دستش رو دستگیره بود که گفتم( چون شبيه خوندن نبود :) ) : منو با
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل
.
نمی دونستم به عصبانیتش نگاه کنم یا به مفرد خطاب کردنش 
نگاهش به چهره ام افتاد اما ذکری گفت و نشست سرش رو پایین انداخت
من مات و مبهوت بودم و محمد سر به زیر که فاطمه مانتوم رو کشید و نشوند روی صندلی
همین که نشستم محمد بلند شد مثل سرباز ها سریع بلند شدم
- لا اله الا الله 
شما بشینید من میام
چند قدم که دور شد نشستم
فاطمه زد زیر خنده
لب ورچیدم
- چرا می خندی
- چیکار کردی این همه عصبانی شد خدا داند فقط بگم تاحالا اینقدر عصبانی
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
سلام
دیشب بعد نماز مغرب طبق عادت داشتم ذکر صلوات رو بر لب زمزمه میکردم، به خودم گفتم این نوع از صلوات فرستادن چه فایده‌ای میتونه داشته باشه؟ درسته معنی صلوات رو میدونیم ولی خب وقتی بدون دقت به معنی ذکری رو به لب میاریم چه فایده ای میتونه داشته باشه؟
بماند که قطعا فوایدی هم خواهد داشت ولی سوال اصلی اینه، آیا این نوع از صلوات فرستادن یا گفتن هر ذکر دیگه ای به این شکل که زمزمه و
فکر میکردم این حالت روحی بد مال پی ام اس باشه ولی پی ام اس هم تموم شد و من همچنان.
از شدت تنهایی کل کانتکتای گوشم رو بالا و پایین کردم ولی کسی رو پیدا نکردم که بتونم حتی باهاش تماس بگیرم. 
گزینه انتخابی اخر: مامانبزرگ بود!!! و جالبه که اونم جواب نداد:))))))
از ۹:۳۰ صبح که بلند شدم تا همین الان که ساعت ۸ هست و دیگه داره شب میشه یا غذا درست کردم یا تی وی دیدم یا پای نت بودم و اینستا و وبلاگ خونی کردم يه چند دقیقه ای هم پاشدم با دو تا اهنگ در پیت قر دادم!
ه
دنباله پاسخ‌ها به دکتر داوود
۳. آقای جواد مرادی دهنوی (استاد دانشگاه):
خوب است که خانم، نیمی از اوقات به تنهایی سفر کند، با وسائل نقليه مطمئن، مانند اتوبوس. مثلا هر دو هفته یکبار با هم بروند و آقا برگردد، اما خانم دو روز بماند و بعد خودش بازگردد.و نیز از وسایل ارتباطی، مانند تماس تصویری استفاده کنند.شرط عقلانیت است که هردو، این شرایط را بپذیرند و با تفاهم و همدلی، زندگی‌شان را مدیریت کنند.

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها